ماهانم ماهانم ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

برای پسر نازم سید ماهان

خاطره تولد پسرم و معجزه الهی

1392/9/11 0:05
نویسنده : مامان مریم
542 بازدید
اشتراک گذاری

پسر نازم داشتم به خاطره تولد شما و سال گذشته فکر میکردم و به این فکر میکردم که شما یه معجزه الهی برای من هستی ، خدایا به خاطر این معجزه ، هزاران مرتبه شکر

روز سه شنبه 21 آذر 1391 بود و من سر کار بودم ، دوباره وقت دکتر داشتم و وقت سونوگرافی ، هفته 31 بارداریم بودم .

عصر موقع رفتن به سونوگرافی خیلی خوشحال بودم و موقع خداحافظی به همکارام گفتم بچه ها دعا کنید ماهانم تپل مپل و سالم باشه ، خوشحال بودم که دوباره صدای تپش قلب کوچیکت رو خواهم شنید و تصویر سیاه و سفید تو رو توی دستگاه خواهم دید

وقت قبلی داشتیم و به موقع وارد اتاق سونوگرافی شدیم ، دکتر موقع سونوگرافی هیچ حرفی نمی زد و به دقت به دستگاه نگاه میکرد ، اضطراب شدیدی پیدا کردم و از دکتر سوال کردم آقای دکتر بچه ام سالمه ؟ دکتر گفت : ساکت باش بعدا توضیح میدم ، من و بابایی استرس زیادی داشتیم

دکتر گفت : میزان مایع آمونیوتیک جنین خیلی کمه ، از نظر من ختم حاملگی باید بشی

من شروع کردم به گریه و محمد از یه طرف منو دلداری میداد و از یه طرف دیگه از دکتر توضیح اضافی می خواست ولی دکتر چیز زیادی نگفت و گفت از دکتر خودت راهنمایی بخا

وارد مطب دکتر شدیم و با عجله رفتیم داخل و جواب سونو رو به دکتر نشون دادیم ، گفت زود برو بیمارستان و حرفای دکتر سونوگرافی رو تایید کرد و گفت بهتره بری بیمارستان الزهرا ، چون اونجا دستگاههای مجهزی برای کودکان نارس داره و اگه ختم حاملگی بشه اتفاقی برای جنین نمی افته

با استرش و ترس و گریه راهی بیمارستان شدیم و جواب رو که نشون دادیم فورا منو بستری کردن و بابا به مادرهامون زنگ زد و منو تو بخش حاملگی های پر خطر بستری کردن

شب ساعت حدود10 بود که منو به سونوگرافی سه بعدی بردن و جواب رو به دکتر بخش نشون دادند و دکتر گفت چن شب باید بستری بشه تا ببینیم میزان مایع زیاد میشه یا نه

حدود ساعت 12 یه دکتر دیگه اومد برای ویزیت بیماران و با مشاهده جواب سونوگرافی سه بعدی ، گفت که باید بچه رو در بیارن و گفت که منو برای اتاق عمل آماده کنن

من مات و مبهوت نگا میکردم بچه من هنوز خیلی کوچیک بود . گفتم خدایا به بچم کمک کن ، من میخام پسرمو ببینم ، من 7 ماه با پسرم زندگی کردم ، همیشه باهاش حرف زدم براش شعر خوندم من بدون اون نمیتونم زندگی کنم ، خدایا تو کمکش کن

منو برای اتاق عمل آماده کردن و سوار ویلچر راهی اتاق عمل شدم

خیلی میلرزیدم نمی دونم از ترس بود از سرما بود فشارم افتاده بود و یا چی

از یه طرف هم اشکام سرازیر میشد ، مامانم ، محمد و مادر شوهرم تو راهرو بودن و خیلی نگران بودن . داشتن گریه میکردن و من با گریه بهشون میگفتم گریه نکنید فقط دعا کنید

اتاق عمل خیلی سرد بود فشارم رو گرفتن که خیلی زیاد بود . دکتر بیهوشی گفت : اگه فشارت پایین نیاد  نمی تونم آمپول بی حسی بزنم و برای اینکه فشارت پایین بیاد نفس عمیق بکش و آروم باش ، گفت : بچه ات سالمه نگران نباش

آمپول بیهوشی زده شد

و من ساعت 12 دقیقه بامداد صدای پسری رو شنیدم که تمام دنیای من است و جهانم بدون او جهنم است

خدایا به خاطر این هدیه ممنونم

خدای مهربونم ، همیشه حافظ پسرم باش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)